هنوز آنقدر ضعيف نشده ام
که خطرِ ريزشِ اين کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حواليِ من که مي رسي احتياط کن !
این روزها حالم همچون دایره ای می ماند
که
هیچ
گوشه ای از دنیا
برایش
دنج
نیست
....
آه
که این بغض ِ گران
صبـــــــــــــــــــــــــــــــر
نمی داند چیست ...
باید با من حرف می زدی
من محتاج یک جمله بودم
جمله ای از تو
که مرا از آغوش ننوشتن،برهاند.
باید با من حرف می زدی
تا چیزی می نوشتم
کلید ادامه ی زندگی در حنجره ی تو بود
در صدای تو
تویی که در من،من را گم کرده بودی...
گاهی باید بی رحم بود...
نه با دوست، نه با دشمن...
بلکه با خودت...
و چه بزرگت میکند آن سیلی که خودت میزنی به صورتت...!
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند...
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را ...
من آدم نرفتن ام،
آدم دوست موندن،
یا اصن آدم دیر رفتن ام،
خیلی دیر.....
اما وقتی برم،
دیگه آدم برگشتن نیستم،
آدم مثل قبل شدن نیستم،
باور کن!
از این راهرو یک نفر رد شده
که عطرش همونه که تو میزنی
برای به زانو دراوردنم
تو از مرگ حتی جلو میزنی...
با کسی نباش که از بی کسی باهاته
با کسی باش
که از بین همه میخواد با تو باشه